برگ سي و پنجم

من به دعوت مانلي جان اومدم از آرزوهام بنویسم ولي ترجيح دادم با اجازش از کارايي که توي اين يک سال ميلادي انجام دادم بنويسم: 

 

1.من هميشه سال نو ميلادي رو ازنوروزبيشتر دوست داشتم.البته از اون وقتي که تفاوتها رو در نحوه ي برگزاري سال نو ديدم.به خيلي از دلايل که نمي خوام اينجا در موردش بنويسم فکر مي کنم که با وجود اينکه سال نو اونها وسط سرما هست اما روح جشن در اون موج مي زنه برخلاف نوروز خودمون که ذاتا خيلي زيباست و کاملا وقت مناسبيه اما هيچ روحي نداره ومخصوصا اين چند سال اخير(شايد ده سال) که من به وضوح مي تونم دل ناشاد مردم رو ببينم.هر چي نگاه مي کنم اين نوروز با نوروزيي که ما تو کتابا خونديم زمين تا آسمون فرق داره.هيچ مراسم آييني توش نيست.اينم از اونجايي مي گم که به لطف چند تا از دوستاي زرتشتيم که عيدشون به معناي واقعي عيده تونستم تفاوتها رو درک کنم.

شايد مهمترين دليلش هم اين باشه که من در روز هفت ژانويه يعني همون هجده دي خودمون متولد شدم و من به تقدس هفت اعتقاد دارم.

 

2.براي خودم دوستام و همه ي افرادي که به نحوي باهاشون در ارتباطم آرزوي سلامتي و موفقيت مي کنم و اميدوارم عشق و آرامش همنشين لحظه هاشون باشه

 

3. همه ي روزاي ما مثل هم نيستن خوب دارن و بد.تلخ دارن و شيرين.ولي متاسفانه در سالي که گذشت روزاي تلخ من به مراتب از روزاي شيرينم خيلي بيشتر بود.بجز چند تا موفقيت کاري چيزه ديگه ايي نداشت ک البته اونام براي من خيلي مهم بود و چند تا مسافرت کوتاه با آقايي که هميشه به يادم مي مونه و خيلي خوب بود. اما خاطرات تلخي داشت که من هيچ وقت از ياد نمي برم.از صميم قلب آرزو مي کنم که ديگه روزايي مشابه روزاي تابستون 2008 رو نداشته باشم..براي زندگيم تصميماتي گرفتم که خيلي خيلي مهم هستن و اميدوارم خدا  حق انتخاب بهترين گزينه رو به من داده باشه و بهمون کمک کنه که راه پر فراز و نشيب پيش رو رو به کمک هم و با عشق و آرامش و صبر پشت سر بزاريم و همه ي سو تفاهمهاي پيش اومده بين خونوادم و آقايي رو برطرف کنه و از اين هفت خاني که توش هستيم سربلند بيرون بياييم.

 

4.بزرگترين دغدغه ي اين روزهاي من دل کندن از اين شهره البته بعد از موضوع ازدواجم چون اگه ازدواج کنيم من بايد از همه ي چيزهايي که اينجا دارم دل بکنم و به شهري برم که هيچ شناختي ازش ندارم و کاري رو که چهار ساله عاشقانه انجام مي دم ول کنم .اين روزا خيلي خيلي فکرم درگيره و هر شب به اميد آرمش در روز بعد مي خوابم گرچه کابوسهاي شبانه شده جزيي از خواب  شب من و هر شب چند بار از خواب مي پرم و اون وقته که به روح اين تلويزيون درود مي فرستم که ساعت چهار صبح سريال داره و منو باکار مي کنه.شايد دليل مرور خاطرات گذشته و نوشتنش در اينجا همين هست.بعضي روزا از خودم خسته ميشم که اينقدر به آقايي گير ميدم و همش مي خوام ازش قول بگيرم که در اولين فرصت ممکن به اينجا برگرديم.ميشه خواهش کنم برامون دعا کنيد؟

 

5.اميدوارم که زندگي حرفه ايم خيلي بهتر و بارورتر از چيزي باشه که پشت سر گذاشتم و براي آقايي هم همينطور.

 

6.خوشحالم که همگي در اين سال سالم بوديم و صميمانه آرزو مي کنم که خونواده ي من وآقايي و همه ي اونايي که باهاشون در ارتباط هستيم هميشه سالم و شاد باشن .داشتن سلامتي هميشه بزرگترين خواسته ي من بوده چون به نظرم بزرگترين ثروته و صد البته دل خوش.

 

7.هيچ آدمي کامل نيست و من هم از اين قاعده مستثني نيستم اما توي سالي که گذشت تونستم بعضي از اين رفتارها رو کنار بذارم.مثلا الان خيلي آرامش بيشتري تو کارام دارم و سعي نمي کنم که خوبه هر چيز رو به ديگران بفهمونم يا اينکه بخوام مشکلشون رو  حل کنم وقتي خودشون هيچ تصميمي براي حلش ندارن.توي فاکتورهاي شناختيم سعي مي کنم ظرفيت آدمها دستم بياد و طبق همون باهاشون تعاملات اجتماعي داشته باشم.شناخت و تعريف من از عشق خيلي عوض شد و همينطور نوع احساسم نسبت به آقايي خيلي عميقتر.حالا بهتر مي تونم رشته هاي عاطفي بين دو نفر که بينشون هيچ ورد شرعي خونده نشده رو درک کنم .اولين باري که بوف کور هدايت رو خوندم سوم راهنمايي بودم.بعد از خوندنش پيش معلم ادبيات رفتم و در مورد مفهوم داستان سوال کردم و اينکه من توش بجز يه آدم سرگشته ي تشنه به س ک س چيزي نديدم.خانوم ذکريايي گفت هر سال که به کلاس بالاتري رفتي بازم اين کتاب رو بخون تا بتوني تفاوت ادراک رو از اين داستان بفهمي و من تا سال دوم دانشگاه هر سال کتاب رو خوندم و در آخر تونستم عمق نفرت سرشکستگي و تباهي روح رو درک کنم.به نظرم عشق هم همين معني رو مي ده آدما به بالا رفتن سن و تغيير شرايط نگاهشون نسبت به اين احساس آبي عميق تغيير مي کنه.

 

8.چند تا زن بودن که به وضوح ميشد بدبختيشون رو لمس کرد و من خوشحالم که تونستم حقشون رو از همسران مهربونشون!!!!!!!!!!!!بگيرم و از اين کار خيلي خوشحالم.

 

9.يکي ديگه از اتفاقات خوب امسال تصميمم براي نوشتن مجدد وبلاگ بعد از حدود دوسال دوري از اين دنياي مجازي بود و از اين طريق تونستم دوستاي خيلي خوبي پيدا کنم .اقرار مي کنم که خيلي دلم مي خواد بعضي هاشون رو از نزديک ببينم و در زندگي واقعي باهاشون معاشرت داشته باشم.

 

10.اما براي سال جديد آرزو مي کنم که مصمم تر به انجام کارام بپردازم.اميدوارم خونواده ام که هميشه حاميم بودن به درستي انتخابم صحه بذارن و مثل هميشه در ورود به مرحله ي ديگه ليي از زندگيم کمکم کنن و تغيير شرايط رو با آرامش و رضايت قبول کنن.روارد مرحله ي ديگه ايي از زندگيم بشم که با وجود سختي هاش در کنار مردي که انتخابش کردم بهترين لحظات رو براي هم بسازيم و اعتماد و احترام و علاقه ي بينمون هر روز بيشتر از پيش بشه و همينطور صبر و منطقمون.براي همه آرزوي سلامتي صلح و خوشبختي مي کنم و اميدوارم مشکلات همه زودتر حل بشه.يکي از بهترين دوستام هم زودتر بتونه به آرامش قلبي برسه.

 

اميدوارم همه به آرزوهاي طلايشون برسن.

 

منم دوستاي نازنين وبلاگيم رو به نوشتن در مورد اين موضوع دعوت مي کنم.نمي گم بازي چون به نظرم حرف زدن ار احساسات و خواسته ها خيلي مقدستر و جدي تر از بازيه!!!

.

برگ سي و چهارم

باران می آمد دستهایمان را زده بودیم زیر چانه مان و از شیشه خاکستری شده پنجره کلاس شیمی آسمان گرفته پاییز را نگاه می کردیم باران می آمد. توی کوچه بلند بغل مدرسه می دویدیم و از ته دل می خندیدیم و گور پدر بند های کفشمان که می رفت توی چاله های پر از آب. و چه زنگ تفریحهایی تا کمر از پنجره خاکستری شده کلاس آویزان می شدیم و با دختر مردنی همسایه مدرسه که صورتش پر جوش بود و برای زدن تست کنکور مثل خر توی گل وا مانده بود سر به سر می گذاشتیم.و یادت هست که تو چه سر به سر آن مادر مرده می گذاشتی؟ باز آفتاب می شد  و ما باز می دویدیم توی کوچه پس کوچه ها و چه بی خیال به همه چیز می خندیدیم آنقدر از ته دل که گاهی ناچار میشدیم بنشینیم روی پله خانه ای و چه غش غش خنده ای بود چه بی خیالی معصو مانه ای. بی خیال نمره ۴ زیست شناسی . بی خیال ورقه های امتحانی من که گند زده بودم و زیر کشو تو مخفی بود و بی خیال امتحان رياضی فردا ! بیا باز از پنجره آزمایشگاه زیست شناسی بپریم بیرون به درک که پایمان ضرب می بیند به درک که عینک  من شیشه اش می شکند و کف دست تو چه خراشی بر می دارد. بیا باز دوباره با تمام پولهایمان ترقه بخریم و آنبات چوبی . حالا هوا نه آفتابیست نه ابری ولی دوست دارم از آنوقتها بنویسم  و به درک که دیگر تو نیستی  توی بارون گریه کنی و بعد رو کنی به من  و بگويی :ا نگاه کن صورتت چه تو بارون خیس شده!

برگ سي و سوم

عروس ۱۹ ساله بيش از آنکه واقعيت‌های علمی و فيزيولوژيک درباره ‌ی رابطه‌ی زناشويی را بداند درگير انبوه تصاوير رمانتيکی است که از بچگی درباره‌ی عروس شدن و ازدواج در ذهن پرورده.لباس عروس می‌پوشد.خوشگل می‌شود و در کنار مرد دلخواهش حتا شده برای يک شب رل ملکه‌ی قلب‌ها را بازی می‌کند.همه‌ی نگاه‌ها به اوست و او حالا ديگر به مردی تعلق دارد که اميدواريم دوستش داشته باشد.بعد هم مرد دلخواهش که حالا ديگر شده آقای داماد با يکی از آن همه بوسه‌های عاشقانه و زيبايی که سال‌ها در سينمای هاليوود ديده شب به‌‌يادماندنی او را به سپيده‌ی سحر پيوند می‌زند….به همين سادگی! عروس ۱۹ ساله از اقوام نزديک توست.همخون توست و چه فرق می‌کند اصلا باشد يا نباشد.چه فرق می‌کند اگر دختر چشم و گوش قفل‌شده‌ای در روستاهای دورافتاده‌ی بلوچستان باشد يا عضوی از اعضای خانواده‌ی تو که اتفاقا خيلی هم ادعای فرهنگ دارند؟خب البته فرقش در اين است که حالا مادر عروس تو را می‌کشد يک گوشه و در حالی که حلقه‌ی اشک آرايش چشمش را به هم ريخته پنهانی می‌گويد:«می‌شه خواهش کنم مثه يه خواهر بزرگتر چند کلمه حرف بزنی با … اون با تو خيلی راحته » و تو که خوب می‌دانی تراژدی « شرم و حيا مال نوعروسه ….» امشب برای چند هزارمين بار قرار است دوباره تکرار شود لجت می‌گيرد از اين همه وقت‌نشناسی و می‌پرسی:«يعنی اين همه وقت هيچی به اين آدمی که قراره اتفاقی مهم تو زندگيش بيفته نگفتين؟ بابا شما ديگه کی هستين؟» و وقتی جواب می‌شنوی که:« آخه چی بگيم؟ خب بچه‌س هنوز.تازه منم راحت نيستم که باهاش حرف بزنم در اين موارد….بعد هم مگه ماد‌رهای ما حالا به ما چی گفته بودن که ما به دخترامون بگيم؟» بيشتر لجتان می‌گيرد.«خب اگر بچه بود چرا شوهرش داديد؟ دست کم دو تا کتاب می‌داديد دستش تا بخونه.کتابای خيلی خوبی تو اين زمينه هست يا نه از دکتر می‌خواستيد که باهاش حرف بزنه…» عذر و بهانه‌های بعدی را نمی‌شنويد و به ياد جلسات مشاوره‌ی قبل از ازدواج می‌افتيد.خودش موضوع يک گزارش است.واقعا در اين جلسات به زوج‌های جوان چه می‌گويند؟ جز يک سری صحبت‌های کليشه‌ای تاريخ‌مصرف‌گذشته آيا حرف ديگری هم زده می‌شود؟ واقعا عروس کوچولوی فاميل شما چه تصوری از وسايل پيشگيری از بارداری دارد وقتی اصلا برايش تعريف نشده که رابطه‌ی جنسی يعنی چه؟ شنيده‌ام خيلی‌ها اين جلسات را به خنده و شوخی برگزار می‌کنند و دست‌آخر هم اگر به فکر به دست آوردن يک سری اطلاعات بيفتند به دايره المعارف ناقص و ويرايش‌نشده‌ی‌ «پچ‌پچ‌های دوستانه» مراجعه می‌کنند! و تو با خودت فکر می‌کنی چه دردناک که اين موضوع هم«ويژه»‌ی زنان است.ناآگاهی جنسی و نشناختن جسم و کارکردها و نيازهای آن  متاسفانه موضوعی زنانه است يا بهتر است بگويم بيشتر به زنان «تحميل شده‌ ».و در بسياری از موارد در زندگی روحی و اجتماعی و خانوادگی آنها تاثيرات منفی بسياری می‌گذارد.اما در جامعه‌ی ما نه در مدارس، نه در خانواده‌ها و نه حتا در دانشگاه‌ها هرگز هيچ خبری از آموزش مسائل جنسی نيست.در تمام دوران کودکی و بلوغ، دختران و پسران را با هراسی وسواس‌گونه از هم دور نگه مي‌داريم و بعد ناگهان در دانشگاه در سنی که اگر آدم‌های سالم و طبيعی‌ای باشند قاعدتا بايد توجه زيادی به جنس مقابل خود داشته باشند، بدون هيچ آگاهی و دانش و تجربه‌ای از هم رهايشان می‌کنيم تا با همين وضعيت رازآميز عاشق هم بشوند و بی‌آنکه هيچ چيز از «زبان بدن» يکديگر بدانند ازدواج کنند.حاصلش هم که از همين حالا روشن است.خانواده‌هايی که زن در آنها به «سردي» و «بی‌ميلی جنسي» متهم است و مرد به «خودخواهي» و «بی‌توجهی به نيازهای همسر».

 حالا تو از خودت می‌پرسی برگزاری چندهزار تا کنفرانس از آن نوع که  پزشکان و متخصصان وضعيت بلوغ و مشاوره‌ی قبل از ازدواج را در آن بررسی مي کنند ، می‌تواند جای آموزه‌های واقعی زندگی و فرايند آگاهی تدريجی در پروسه‌ی رشد را بگيرد؟ عروس کوچولو حالا ديگر  رفته سر خانه و زندگی خودش و متخصصان همچنان در کنفرانس‌ها تاکيد می‌کنند که آگاهی‌های مربوط به بلوغ و رشد جنسی بايد از کلاس چهارم دبستان يعنی از سن ده‌سالگی به دختران آموزش داده شود.